چله بزرگ کار خودش را کرد!

به گزارش وبلاگ افراگرافیک، خبرنگاران/کردستان زمستانی است بی سابقه، هوا سرمای استخوان سوزی دارد که در وصف نمی گنجد، به قول مادربزرگ چله بزرگ بلاخره کار خودش را کرد.

چله بزرگ کار خودش را کرد!

برف این روزهای کردستان چنان ولوله ای در شهر راه انداخته که این حال و هوا مرا به یاد خاطرات پدربزرگ و مادربزرگ از سال های سرد می اندازد.

این سرما می تواند بازسازی صحنه هایی از خاطرات کهن مادربزرگ و پدربزرگ ها باشد با این تفاوت که دیگر آن شادی و شعف و شور و شوق قدیم را ندارد.

زمان هایی که زندگی ساده بود و به دور از تجملات، مردم یک رنگ بودند و همدل، روزهایی که تکنولوژی ما را در خود نبلعیده بود و زمستان و سوز سرما بهانه ای بود برای دورهمی ها و شب نشینی ها.

یاد روزهایی که در بغل پدربزرگ و مادربزرگ لم می دادیم و آن ها از زمستان های سخت روزگاران قدیم و اینکه برف چگونه مردم را خانه نشین می کرد؛ به یکباره با آمدن این برف زنده شد.

حسرت چنان برفی را داشتیم، همان تصویری که مادربزرگ مدام در ذهنمان تداعی می کرد! این روزها حال و هوای کردستان برفی است و یخبندان مردم شهر و روستا را خانه نشین نموده است؛ اما چه شد؟ چرا خبری از دورهمی ها نیست، مردم چرا آن همه منتظر بارش برف بودند اما همین که بر زمین نشست از سختی هایش آه و ناله سردادند؟ آن شور و شعفی که مادربزرگ می گفت کو کجا رفت؟

همواره شنیدن داستان و خاطرات از زبان قدیمی ها به ویژه پیرمرد و پیرزن های فامیل برایم شنیدنی است، انگار طعم دیگری دارد؛ می توانم در ذهنم هرآنچه را که بازگو می نمایند همانند یک فیلم سینمایی در پیش چشمانم مجسم کنم.

این روزهای سرد و سخت زمستان بهانه ای شد تا بار دیگر شور شعف خود از آمدن روزهای برفی را در خاطرات کهنسال ها جست وجو کنم.

آه بلندی می کشد و می گوید: نوی دانم چه شد و روزگار چگونه آنقدر سریع اسبش را تاخت داد که بر چشم بر هم زدنی به مقصد پیری رسیدم.

دایه کبری می گوید: زمانی که هم سن و سال تو بودم هرگز خیال پیری در خاطرم نمی گنجید فکر می کردم زمان در جوانی هایم متوقف می گردد.

کنارش می نشینم و دستان چروک خورده اش را در دستم می گیرم و با تماشا دست های هردوتایمان انگار بیشتر یاد روزهای جوانی اش می افتد و ادامه می دهد: روزی دست های من هم به همین صافی و زیبایی بود، هر چین و چروکی که در چهره و دستانم می بینی حاصل درسی از روزگار است و هر ترکی که می بینی رنجی است که زندگانی بر گردنم نهاده است.

از او می پرسم، چه می نماید با این حال و هوای برفی، می گوید: روزگار سختی است.

می گویم، سردی سرما اذیتتان می نماید؟ می گوید: باید پیر باشی و ببینی تماشا برف از دور و نداشتن توان لمس کردنش از نزدیک خود رنجی است سوزناک تر از هوای زمستان.

از حال و هوای شب های سخت زمستان دوران جوانی اش از او می پرسم و با طمانینه جواب می دهد: زمستان این روزها فقط سوز و سرمای هوایش را از روزگاران قدیم به ارث برده و هیچ شباهتی به آن روزها ندارد.

می گوید: آن سال ها که تو هنوز پا به دنیای هستی نگذاشته بودی و من سال های جوانی خود را طی می کردم، آمدن زمستان بشارتی از رنج و سختی برای انسان بود، رنجی اما آمیخته با لذتی فراموش نشدنی؛ اکنون که حافظه ام رو به زوال گذاشته و چند دقیقه قبل را هم به زور به خاطر میاورم؛ اما آن روزها را خوبِ خوب یادم هست.

به گفته دایه کبری زمستان های کهن، زمستان سختی بود، از همان شب اول زمستان بارش برف سنگین شروع می شد و تا دم دمای عید ادامه داشت، برفی که به گفته خودش به بیش از یک متر و نیم هم می رسید و آنقدر برف سهمگینی بود که برای عبور و مرور از زیر برف تونل می زدند.

می گوید: سه ماهه زمستان را در تکاپو بودیم، برف که می آمد صبحگاهان و حتی گاهی اوقات شب ها از خواب می زدیم تا شرایط برفی را برطرف و رجوع کنیم.

ادامه می دهد: زمانی که برف می آمد، مردها پشت بام ها را برف روبی می کردند، زن ها حیاط را، آب آوردن از چشمه و برطرف و رجوع کردن کارها در آن دوران بسیار سخت تر از شرایط الان بود.

او می گوید: خوراک و غذاهای گرم محلی مهمان روزهای برفی آن روزگار بود؛ غذاهایی که این روزها به کلی فراموش شده اند.

می گوید: از پس آن همه روزهای سخت برفی، چیزی که دل ما را به وجود زمستان گرم می کرد؛ شب نشینی ها بود.

دایه کبری از آن روزگاران حرف می زند و می گوید وقتی برف باعث خانه نشین شدنمان می شد؛ برعکس مردم این دور و زمانه؛ با همسایه ها شب نشینی های باشکوهی برپا می کردیم و با آمدن برف قند در دل هایمان آب می شد که می گردد بار دیگر دور هم جمع شد.

او می گوید: خبری از برنج و خورشت نبود؛ آن روزها غذاهای محلی همانند، دوینه، شلم، پرپوله و ... بود که بدن هایمان را در برابر سرما مقاوم می کرد.

به گفته دایه کبری، شب ها از میوه های خشک و تنقلاتی که در یک سال اخیر برای چنین شب هایی ذخیره نموده بودیم برای پذیرایی از مهمان ها استفاده می کردیم، گندم بو داده، گردو، انواع میوه های خشک، قیسی، توت و ... را برروی کرسی می چیدیم.

ادامه می دهد: زن و مرد و پیر و جوان و بچه ها همگی به دور کرسی و در یک اتاق می نشستیم، بزرگ مجلس در گوشه بالایی خانه و خانم خانه نیز کنار چایی زغالی می نشست و گفت وگوها شروع می شد، داستان های عاشقانه محلی همانند عزیز و کبری، و یا روایتی از داستان های پیامبرانی همانند یوسف و زلیخا و داستان هایی از رستم و گذرش بر هفت خان بازگو می شد و داستان ها چنان با آب و تاب بود و جمع را تحت تاثیر قرار می داد که با سرنوشت تلخ عزیز و کبری اشک ها می ریختیم و با وجود شنیدن داستان یوسف و زلیخا و بازشدن درهای بسته ما را به امید الهی امیدوار و با جنگ رستم و سهراب پسرش به وجد می آمدیم و با مرگ سهراب همراه با رستم به عذا می نشستیم.

وی افزود: دم دمای آخر شب که فرا می رسید مردها بازی های محلی را شروع می کردند و گوروا بازی جوراب بازی سوگلی بازی های آن موقع بود.

می گوید: زن ها نیز با شروع بازی مردها به اتاق مجاوری که قالی خانه میزبان بر دار بود می رفتند و پای قالی می نشستند و شروع به قالی بافی می کردند، هم شب های طولانی زمستان برآن ها سبک می شد و هم کمکی بود برای میزبان که کمی کار بافتنش جلوتر بیفتد و این داستان تا اواخر زمستان هر شب در حال تکرار بود.

به گفته دایه کبری؛ جوانان امروزه هیچ گاه زندگی را به معنای واقعی کلمه درک ننموده اند و هر کدام سرشان را در لاک خود فرو برده اند؛ دریغ از اینکه آن لحاظاتی که در گوشی موبایل سر می گردد نامش جوانی است.

به عقیده وی این روزها مردم دیگر حال و هوایی برای شب نشینی ندارند و اگر هم دورهمی باشد، هرکسی در دنیای خودش و در موبایل دستش سیر می نماید و دل ها از هم فرسخ ها دور افتاده است.

منبع: خبرگزاری ایسنا

به "چله بزرگ کار خودش را کرد!" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "چله بزرگ کار خودش را کرد!"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید